دیالکتیک کار و فراغت در مارکس، لوکاچ و لوفور

به جز چند پاراگراف پرمغز، نه مارکس و نه انگلس اثر مکتوب جامعی در خصوص مفهوم فراغت ارائه نکرده اند. بااینحال، آثار آنها به¬هیچ روی بی ارتباط با این موضوع نیست. برعکس، مارکس که علاقه داشت جمله ای ترنس(Terence) را که «هیچ چیز انسانی برای من بیگانه نیست» نقل کند، سهمی قابل اعتنا در مطالعه ی روابط اجتماعی داشت که هنوز هم برای درک فراغت به¬مثابۀ مفهومی مشخص ــ که از نظر تاریخی و جامعه شناختی تعیین کننده است ــ از اهمیّت ذاتی برخوردار است مشخصاً، وی مبانی روش-شناختی را ترسیم کرد که براساس آن، فراغت نه صرفاً به مثابۀ نقطه ی مقابل کار، بلکه شکلی اجتماعی که ذاتاً با روابط اجتماعی گسترده¬تر و متحول مرتبط است، فهم می¬شود هرچند به آنها تقلیل نمییابد. این رویکرد، دربرگیرنده ی درک عرفی از فراغت به مثابه شکل معکوس و ساده ی کار، اما بسیار گسترده تر و عمیق تر از آن و عمدتاً به این دلیل است که مارکس مفهوم کار را نیز تاریخی کرد. مارکس درشرایطی که حتتا زبده ترین نویسندگان تاریخ مندِ پیشامارکسی تمایل داشتند کار را با شکل تاریخی خاصّی که می-شناختند ــ یعنی میانجیگر نخستین بین نیازهای انسانی و محیط طبیعی که در آن تولید، جهت برآورده کردن آن نیازهاست ــ یکی بگیرند، اولین اندیشمندی بود که به طور کامل تمایز بین کار به مثابه واقعیت جهانشمول زندگی انسان و اشکال تاریخی خاصّی که از طریق آنها نیازهایمان را در طول تاریخ برآورده و بازسازی کرده ایم، تشخیص داد و با درک کار به مثابه شکلی تاریخی که ابزارهای فکری را فراهم میکند تا بتوانیم فراغت را نیز به مثابه شکل تاریخیِ مشابهِ خاصّ بفهمیم، بررسی کرد.

Submitted by Majid00 on September 12, 2025

Attachments

Comments

Related content